راه قهرمان

سخن در خصوص ساختار ذهنی کودک وارتباط آن با خیال و خیالپردازی ، علت آن و چگونگی کارکرد این تخیلات و ربط آن با جهان واقعی در کودکان، بحث درازدامن و پیچیدهای است. اما آنچه مسلم است اینکه دنیای کودک آمیختگی زیادی با خیال و داستانپردازی دارد . داستانهایی با قهرمانان گوناگون و مسیرهایی که طی میکنند و سرانجامی که مییابند. داستانهایی که مرزهای درست و غلط و نگرشهای خطا و ثواب را به آنها میآموزد.
پس نیکو خواهد بود که والدین و مربیان نیز با توجه به این نکته ، از داستانهای تاریخی گرفته تا داستانهای خودساختهای که حسب شرایط و موقعیتهای پیشآمده در زندگی کودکشان میتوانند بسازند ،استفاده نموده و نقش ارزشهای ایمان به خداوند را به کودک خود یادآور شوند.
در این خصوص ملاحظات و روشهای مفیدی مطرح است که به شرح آن میپردازیم .
توصیه :
- حتماً یکزمان زنده و ثابت روزانه را برای خواندن داستان با کودکتان در نظر بگیرید. زمانی که خسته یا بیحوصله نباشید و بتوانید باشخصیتهای داستان همراه شوید.
- کودکان از سنین هفتسالگی به بعد میتوانند حوادث تاریخی را به خاطر بسپارند و رابطهی علی و معلولی آنها را درک کنند. پس استفاده از داستانهای تاریخی موجود در قران و سایر کتب معتبر ادبی بهصورت خلاصه و آسان شده و گفتگو در مورد نتایج حاصل از هر داستان و چگونگی سرنوشت قهرمانان آن بسیار مفید خواهد بود.
یک داستان زیبا از نویسنده گرامی آقای محمدمهدی توکلیان بهعنوان نمونه معرفی میشود.

توصیه :
البته بهتر است در ابتدا ، نتیجهگیری از داستان را به کودک واگذار کنید و از او بخواهید به تحلیل رفتار شخصیتهای داستان بپردازد و در مورد اینکه اگر شخصیتهای داستان راه دیگری را انتخاب میکردند چه می شد ، اظهارنظر کند .
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفتهام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوز اطمینان نداشت که میخواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟…
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهی تو، زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی میخواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: فرشتهات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشتهات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشتهات همیشه دربارهی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده میشد.
کودک فهمید که بهزودی باید سفرش را آغاز کند.
او بهآرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید..
خداوند شانهی او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشتهات اهمیتی ندارد، میتوانی او را …
*** مـادر***
صدا کنی
داستان زیبای راز پاپاپا از سرکار خانم کلر (سمیه) ژوبرت را بهعنوان نمونه تقدیم میکنیم.
پاپاپا دلش گرفته بود. کاری کرده بود که میدانست کار خوبی نیست. تازه نه یکی، دوتا. این یک راز بود چون کسی او را ندیده بود. پاپاپا دلش میخواست رازش را به کسی بگوید تا دلش سبک شود. کسی که دعوایش نکند و بازهم دوستش داشته باشد. پاپاپا با خودش گفت من که بچه هزارپای بدی نیستم. فقط بعضی وقتها از این کارها میکنم.
پاپاپا پیش بچه کفشدوزک رفت و از او پرسید: اگر به تو بگویم چهکار بدی کردهام، چهکار میکنی؟
بچه کفشدوزک اخم کرد و گفت: خب با تو قهر میکنم. پاپاپا ناراحت شد و گفت: پس نمیگویم. ولی دلش پر بود، هم از کارهایی که کرده بود و هم از حرفهای کفشدوزک. یعنی بچه کفشدوزک هیچوقت کار بدی نمیکرد که آنطور برای پاپاپا قیافه میگرفت؟
پاپاپا پیش بچه زنبور هم رفت و همان حرف کفشدوزک را شنید. حالا خیلی بیشتر دلش پر بود. اما ناگهان یکی از پشت برگ گفت: چرا رازت را به خدا نمیگویی؟
پاپاپا کمی جلو آمد و سنجاقک پیر را دید. بچه کفشدوزک فریاد کشید و گفت: نه! آنوقت خدا میبردش جهنم!
سنجاقک با مهربانی گفت: خدا هیچ بچهای را جهنم نمیبرد….
پاپاپا با تعجب از سنجاقک پرسید؟ چرا به خدا بگویم؟ خدا که همهچیز را میداند! تازه حتماً از دست من عصبانی است!
سنجاقک گفت: بله میداند ولی عصبانی نیست چون میبیند که پشیمان شدهای. حالا اگر با او درد و دل کنی، هم خودت سبک میشوی و هم خدا را خوشحال میکنی. پاپاپا قبول کرد و رازش را خیلی یواش به خدا گفت. قول هم داد که دیگر پاهای هیچکس را به هم گره نزند حتی اگر غرغروترین هزارپای دنیا باشد.
بعدازآن کفشدوزک و زنبور از پاپاپا خواستند که برود با آنها بازی کند. پاپاپا فکر کرد کمی قهر کند ولی دید حیف است. گفت میایم اما قبلش یک کار کوچولو دارم.
پاپاپا تا خانهی خاله غرغرو دوید. خاله هنوز خواب بود و خروپف میکرد. پاپاپا یواش گرههای پایش را باز کرد. بعد همهی کفشهایش را که پر از خاک کرده بود یکییکی خالی کرد. بعد هم رفت از خانهاش کیک عصرانهاش را آورد و کنار خاله غرغرو گذاشت. توی دلش به خدا گفت: تو که من را بخشیدی، من هم خاله غرغرو را میبخشم. ولی دفعهی بعد اگر بیخودی دعوایم کند، باید فکر دیگری بکنم که بعدش پشیمان نشوم.
لطفاً اگر نمونههای دیگری را میشناسید با ما در میان بگذارید.
توصیه :
شما میتوانید در مورد شخصیت پاپاپا و تصمیمی که گرفت با کودک خود صحبت کنید و همچنین در مورد اینکه اگر راه دیگری را انتخاب میکرد چه میشد از او سؤال کنید.
توصیه :
- برای آشنایی کودکان با الگوهای اخلاقی و دینی میتوانید آنها را به موزه و یا مقبرههای بزرگان برده و سرگذشتشان را در سطحی که پیونددهنده به زندگی کودک باشد، بیان کنید.
- سعی کنید حتماً گفتگو در مورد شرححال و یا داستانهایی که میخوانید را بهگونهای هدایت کنید که کودک را به تفکر وادارد. یعنی تا آنجایی که میتوانید صریحاً به سؤالات او جواب ندهید و آن را به خودش واگذار کنید تا در موردشان تفکر کند.
- از کودک خود بخواهید او نیز داستانسرایی کند و شخصیتهایی که در ذهن دارد را پرورش داده و در مسیر وقایع قرار دهد . سپس در مورد سرنوشت قهرمانان او و علت آن ، با او گفتگو کنید.
بی تردید شما والدین و مربیان عزیز نیز تجربه های جالبی در زمینه داستان و خیال بافی در کودکان خود دارید. ما را از تجربیات شیرین و مفید خود مطلع کنید.